جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسيد

دلم آشفته آن مايه‌ی نازست هنوز

مرغ پر سوخته در پنجه‌ی بازست هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسيد

دل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز

گرچه بيگانه ز خود گشتم و ديوانه ز عشق

يار، عاشق كش و بيگانه نواز است هنوز

خاك گرديدم و بر آتش من آب نزد

غافل از حسرت ارباب نياز است هنوز

گرچه هر لحظه مدد مى‌دهدم چشم پر آب

دل سودازده در سوز و گداز است هنوز

همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع

قصه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز

گرچه رفتى ز دلم حسرت روى تو نرفت

در اين خانه به اميد تو بازست هنوز

اين چه سوداست «عمادا» كه تو در سر دارى

وين چه سوزيست كه در پرده سازست هنوز

ما عاشقیم و خوشتر ازین کار کار نیست

ما عاشقیم و خوشتر ازین کار کار نیست                     

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

دانی بهشت چیست که داریم انتظار ؟                     

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

فصل بهار فصل جنون است و این سه ماه    

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود            

اما چه سود زآنکه به یک گل بهار نیست

امید شیخ بسیته به تسبیح و خرقه است                  

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار                   

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش                 

صیاد من بهار که فصل شکار نیست

عماد خراسانی

پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکیست

پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکیست

حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست

گر نظر پاک کنی، کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید

چون نکو می‌نگرم، حاصل افسانه یکیست

اینهمه قصه ز سودای گرفتارانست

ورنه از روز ازل، دام یکی، دانه یکیست

ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه

گریه نیمه شب و خنده مستانه یکیست

گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم

آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند

بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست

عشق آتش بود و خانه خرابی دارد

پیش آتش، دل شمع و پر پروانه یکیست

گر به سرحد جنونت ببرد عشق عماد

بی‌وفایی و وفاداری جانانه یکیست

 عماد خراسانی