عیش این‌ گلشن خماری بیش نیست

برق با شوقم شراری بیش نیست

شعله طفل نی‌سواری بیش نیست

آرزوهای دو عالم دستگاه

از کف خاکم غباری بیش نیست

چون شرارم یک نگه عرض است و بس

آینه  اینجا دچاری بیش نیست

لاله و گل زخمی خمیازه‌اند

عیش این‌ گلشن خماری بیش نیست

تا به ‌کی نازی به حسن عاریت

ما و من آیینه ‌داری بیش نیست

می‌رود صبح و اشارت می‌کند

کاین ‌گلستان خنده ‌واری بیش نیست

 تا شوی آگاه فرصت رفته است

وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست

دست از اسباب جهان برداشتن

سعی‌گر مرد است ‌کاری بیش نیست

چون سحر نقدی ‌که در دامان تست

گر بیفشانی غباری بیش نیست

چند در بند نفس فرسودنست

محو آن دامی ‌که تاری بیش نیست

صد جهان معنی به لفظ ماگم است

این نهانها آشکاری بیش نیست

غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط

از تنک آبی‌کناری بیش نیست

ای شرر از همرهان غافل مباش

فرصت ما نیزباری بیش نیست

بیدل این‌کم ‌همتان بر عز و جاه

فخرها دارند و عاری بیش نیست

نبری گمان که به خدا رسیده باشی×تو ز خود نرفته،به کجا رسیده باشی؟

نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی

تو ز خود نرفته بیرون، به کجا رسیده باشی؟

سرت ار به چرخ ساید، نخوری فریب عزّت

که همان کف غباری به هوا رسیده باشی 

به هوای خودسریها نروی ز ره ، که چون شمع

سرِ ناز تا ببالد ، ته پا رسیده باشی 

زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی

که به زشتی جهانی ز جلا رسیده باشی 

خم طرّه اجابت به عروج بی نیازی است

تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی

برو، ای سپند! امشب سر و برگ ما خموشی است

تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی

نه ترنّمی، نه وجدی، نه تپیدنی، نه جوشی

به خُم سپهر تا کی میِ نارسیده باشی؟

نگه جهان نوردی، قدمی ز خود برون آ

که ز خویش اگر گذشتی، همه جا رسیده باشی 

ز شکست رنگِ هستی اثر تو بیدل این بس

که به گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی

                                                          بیدل