عیش این گلشن خماری بیش نیست
برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
از کف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله و گل زخمی خمیازهاند
عیش این گلشن خماری بیش نیست
تا به کی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینه داری بیش نیست
میرود صبح و اشارت میکند
کاین گلستان خنده واری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعیگر مرد است کاری بیش نیست
چون سحر نقدی که در دامان تست
گر بیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محو آن دامی که تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبیکناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل اینکم همتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست