ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

دل به پاییز نسپرده ایم
ادامه نوشته

چه اسفندها دود کردیم !

چه اسفندها ... آه!

چه اسفندها دود کردیم !

برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند : این روزها می رسی

از همین راه!

قصیر امین پور

سالها، هجری و شمسی، همه بی‎خورشیدند

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند

چشمهای نگران آینهی تردیدند

نشد از سایهی خود هم بگریزند دمی

هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود

همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهیوار

باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند

کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است

فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند

تو بیایی همهی ثانیهها، ساعتها

از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین پور

   عیدتون مبارک   

همین یک بار

امشب تمام حوصله ام را

در یک کلام کوچک

در تو   

خلاصه کردم:

ای کاش

یک بار

تنها همین

یک بار

تکرار میشدی

تکرار........

از نو به شاخه برمی گردد

سیبی که از درخت می افتد

از نو به شاخه برمی گردد

 

اما

 

دیگر نمی شناسند

همدیگر را !

تقصیر هیچ کس نیست

اما

   با این همه

تقصیر من نبود

                  که با این همه...

با این همه امید قبولی

در امتحان سادهْ تو رد شدم

 

اصلاً نه تو ، نه من!

تقصیر هیچ کس نیست

 

از خوبی تو بود

               که من

                        بد شدم!

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم

با مردم شب دیده به دیدن نرسیدیم

تا صبح دمی هم به دمیدن نرسیدیم

کالیم که سرسبز دل از شاخه بریدیم

تا حادثه ی سرخ رسیدن نرسیدیم

خون خورده ی دردیم و چراغانی داغیم

گل کرده ی باغیم و به چیدن نرسیدیم

زین هیزم تر هیچ ندیدم بجز دود

شمعیم که تا شعله کشیدن نرسیدیم

خونیم و تپیدیم به تاب و تب تردید

اشکیم و به مژگان چکیدن نرسیدیم

بادیم که آواره دویدیم به هر سوی

اما چو نسیمی به وزیدن نرسیدیم

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم

خشکید و به یک جرعه چشیدن نرسیدیم

 

قیصر امین پور

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

 

قیصر امین‌پور

ز دست عشق در عالم هیاهوست

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن

خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن

ادامه نوشته

08 / 08

hadiha

سرا پا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است آورده‌ایم

اگر داغ شرط است ما برده‌ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم

گواهی بخواهید اینک گواه

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم

 

قيصر امين پور

از خوبی تو بود !

با این همه...

اما

با این همه

تقصیر من نبود

که با این همه...

با این همه امید قبولی

در امتحان سادهْ تو رد شدم

اصلاً نه تو ، نه من!

تقصیر هیچ کس نیست

از خوبی تو بود

که من

بد شدم!

قیصر امین پور

حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

بازهم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود!

قیصر امین پور

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌ به باد رفت

«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست

 

قیصر امین پور

با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا  بیا

ز  نو   شکفت  نرگس   چشم   انتظاریم

گل   کرد    خار  خار   شب   بی   قراریم

تا   شد   هزار  پاره  دل  از  یک  نگاه   تو

دیدم    هزار    چشم،   در   آیینه  کاریم

گر من به شوق دیدنت از خویش می روم

از خویش  می روم  که تو  با خود  بیاریم

بود و نبود  من همه  از  دست  رفته است

باری،  مگر  تو   دست  برآری  به یاری ام

کاری   به    کار   غیر   ندارم   که   عاقبت

مرهم  نهاد  نام   تو   بر   زخم   کاری ام

تا  ساحل  قرار   تو   چون   موج   بی قرار

با رود،  رو  به  سوی تو دارم که جاری ام

با   ناخنم  به   سنگ   نوشتم :   بیا  بیا

زان  پیش تر   که  پاک  شود  یادگاری ام

  قيصر امين پور

موجیم و وصل مــا ، از خود بریدن است

موجیم و وصل مــا ، از خود بریدن است

ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است

تـــــا شعله در سریم ، پـــروانه اخگریم

شمعیم و اشك مـــا ، در خـود چكیدن است

مــــــــا مرغ بـــی پریم ، از فوج دیگریـم

پــرواز بــــال مـــا ، در خـــون تپـــیــدن است

پـــر میكشیم و بـــال ، بـر پردهی خیال

اعـــجاز ذوق مــــا ، در پـــــــر كشیدن است

ما هیچ نیستیم ، جز سایهای ز خویش

آیـــــیـن آیـــنه ، خــــــــــــود را ندیدن است

گفتی مـرا بخوان ، خواندیم و خامـشی

پــــــــاسخ همین تو را ، تنها، شنیدن است

بیدرد و بیــغم اسـت ، چیدن رسـیده را

خـــامیم و درد مـــــــــا ، از كال چیدن است

قیصر امین‌پور

جهان نقش بر آب

خدا ابتدا آب را

سپس زندگی را از آب آفرید

 

جهان نقش بر آب

وآن آب بر باد...

 

قیصر امین پور