از در درآمدی و من از خود به درشدم

از در درآمدی و من از خود به درشدم           

گویی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست                  

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب              

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق                

ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست                      

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم               

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت                   

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان             

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودي به صید من              

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی كه زرد کرد                     

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

یک روز عنایت کن و تیری به من انداز

جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت

مویی نفروشم به همه ملک جهانت

شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت

تو خود شکری یا عسلست آب دهانت

یک روز عنایت کن و تیری به من انداز

باشد که تفرج بکنم دست و کمانت

گر راه بگردانی و گر روی بپوشی

من می‌نگرم گوشه چشم نگرانت

بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت

بر ماه نباشد قد چون سرو روانت

آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی

بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت

هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را

معذور بدارند چو بینند عیانت

حیفست چنین روی نگارین که بپوشی

سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت

بازآی که در دیده بماندست خیالت

بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت

بسیار نباشد دلی از دست بدادن

از جان رمقی دارم و هم برخی جانت

دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم

خرم تن سعدی که برآمد به زبانت

گویی کز این جهان به جهان دگر شدم

از در درآمدی و من از خود به درشدم 

گویی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست 

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب 

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق 

ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست 

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم 

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت 

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان 

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودي به صید من 

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی كه زرد کرد 

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی

زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

این پنج روزه مهلت ایام آدمی

آزار مردمان نکند جز مغفلی

ادامه نوشته

ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

به کدام روسپیدی، طمع بهشت بندی

چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری

                                                            گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری

 به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر

                                                            مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری

 همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی

                                                            نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری

 ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان

                                                            تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری

 به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان

                                                            اگرت شرف همینست، که مال و جاه داری

 چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را

                                                            تو بهمیه وار الفت، به همین گیاه داری

 به کدام روسپیدی، طمع بهشت بندی

                                                            تو که در خریطه چندین ورق سیاه داری

 به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت

                                                            که نماند این تقرب، که به پادشاه داری

 تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی

                                                            نه معولست پشتی، که برین پناه داری

 که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید

                                                            چه خوشست عیش وارث، که به جایگاه داری

 تو حساب خویشتن کن، نه عتاب خلق سعدی

                                                            که بضاعت قیامت، عمل تباه داری

ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

ای ساربان آهسته رو کارام جانم می‌رود

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

 

این شعر رو علیرضا افتخاری خونده . دانلود کنید (حجم فایل حدود ۴ مگابایت )

دوستی نبود ناله و نفیر از دوست

ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست

به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست

به بندگی و صغیری گرت قبول کند

سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست

به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند

رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست

جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت

نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست

نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس

که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست

مرا که دیده به دیدار دوست برکردم

حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست

و گر چنان که مصور شود گزیر از عشق

کجا روم که نمی‌باشدم گزیر از دوست

به هر طریق که باشد اسیر دشمن را

توان خرید و نشاید خرید اسیر از دوست

که در ضمیر من آید ز هر که در عالم

که من هنوز نپرداختم ضمیر از دوست

تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل

من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست

رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی

که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست

هر جا که تویی تفرج آن جاست

بوی گل و بانگ مرغ برخاست 

هنگام نشاط و روز صحراست

فراش خزان ورق بیفشاند 

نقاش صبا چمن بیاراست

ما را سر باغ و بوستان نیست 

هر جا که تویی تفرج آن جاست

گویند نظر به روی خوبان 

نهیست نه این نظر که ما راست

در روی تو سر صنع بی چون 

چون آب در آبگینه پیداست

چشم چپ خویشتن برآرم 

تا چشم نبیندت بجز راست

هر آدمیی که مهر مهرت 

در وی نگرفت سنگ خاراست

روزی تر و خشک من بسوزد

آتش که به زیر دیگ سوداست

نالیدن بی‌حساب سعدی 

گویند خلاف رای داناست

از ورطه ما خبر ندارد 

آسوده که بر کنار دریاست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست 

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست 

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس 

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست 

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست 

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست 

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید 

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست 

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم 

همه دانند که در صحبت گل خاری هست 

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس 

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست 

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد 

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست 

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود 

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست 

من از این دلق مرقع به درآیم روزی 

تا همه خلق بدانند که زناری هست 

همه را هست همین داغ محبت که مراست 

که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست 

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

جهان ای پسر ملک جاوید نیست

جهان ای پسر ملک جاوید نیست 

ز دنیا وفاداری امید نیست

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام 

سریر سلیمان علیه‌السلام؟

به آخر ندیدی که بر باد رفت؟ 

خنک آن که با دانش و داد رفت

کسی زین میان گوی دولت ربود 

که در بند آسایش خلق بود

بکار آمد آنها که برداشتند 

نه گرد آوریدند و بگذاشتند

 

سعدی

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم 

دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم

بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم 

پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

ما کشته‌ی نفسیم و بس آوخ که برآید 

از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت 

ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم

دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست 

نامرد که ماییم چرا چرا دل بسرشتیم

ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت 

ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم

پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند 

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

واماندگی اندر پس دیوار طبیعت 

حیفست دریغا که در صلح بهشتیم

چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند 

یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم

ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز 

کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

کر خواجه شفاعت نکند روز قیامت 

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

باشد که عنایت برسد ورنه مپندار 

با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان 

یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

غم با یار گفتن غم نباشد

تو را نادیدن ما غم نباشد 

که در خیلت به از ما کم نباشد 

من از دست تو در عالم نهم روی 

ولیکن چون تو در عالم نباشد 

عجب گر در چمن برپای خیزی 

که سرو راست پیشت خم نباشد 

مبادا در جهان دلتنگ رویی 

که رویت بیند و خرم نباشد 

من اول روز دانستم که این عهد 

که با من می‌کنی محکم نباشد 

که دانستم که هرگز سازگاری 

پری را با بنی آدم نباشد 

مکن یارا دلم مجروح مگذار 

که هیچم در جهان مرهم نباشد 

بیا تا جان شیرین در تو ریزم 

که بخل و دوستی با هم نباشد 

نخواهم بی تو یک دم زندگانی 

که طیب عیش بی همدم نباشد 

نظر گویند سعدی با که داری 

که غم با یار گفتن غم نباشد

عید مبعث مبارک

ماه فرو ماند از جمال محمد                     

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلك را كمال و منزلتى نیست                     

در نظر قدر با كمال محمد

وعده دیدار هر كسى به قیامت                     

لیله اسرى شب وصال محمد

آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى                    

آمده مجموع در ظلال محمد

عرصه گیتى مجال همت او نیست                     

روز قیامت نگر مجال محمد

و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس‏                     

بو كه قبولش كند بلال محمد

همچو زمین خواهد آسمان كه بیفتد                     

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شمس و قمر در زمین حشر نتابد                     

نور نتابد مگر جمال محمد

شاید اگر آفتاب و ماه نتابد                     

پیش دو ابروى چون هلال محمد

چشم مرا تا به خواب دید جمالش                     

خواب نمى‏گیرد از خیال محمد

سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى                     

عشق محمد بس است و آل محمد

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت، که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم، به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بِخُسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت؟ که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شُست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم، اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری، سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کُشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم، قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی! چشم بر هم نه!

مترس ای باغبان از گل، که می‌بینم، نمی‌چینم!

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد

که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

 

سعدی

چو نتوان بر افلاک دست آختن

شبی زیت فکرت همی سوختم

چراغ بلاغت می افروختم

پراگنده گویی حدیثم شنید

جز احسنت گفتن طریقی ندید

هم از خبث نوعی در آن درج کرد

که ناچار فریاد خیزد ز درد

که فکرش بلیغ است و رایش بلند

در این شیوهٔ زهد و طامات و پند

نه در خشت و کوپال و گرز گران

که آن شیوه ختم است بر دیگران

نداند که ما را سر جنگ نیست

وگر نه مجال سخن تنگ نیست

بیا تا در این شیوه چالش کنیم

سر خصم را سنگ، بالش کنیم

سعادت به بخشایش داورست

نه در چنگ و بازوی زور آورست

چو دولت نبخشد سپهر بلند

نیاید به مردانگی در کمند

نه سختی رسید از ضعیفی به مور

نه شیران به سرپنجه خوردند و زور

چو نتوان بر افلاک دست آختن

ضروری است با گردشش ساختن

گرت زندگانی نبشته‌ست دیر

نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر

وگر در حیاتت نمانده‌ست بهر

چنانت کشد نوشدارو که زهر

نه رستم چو پایان روزی بخورد

شغاد از نهادش برآورد گرد؟

 

سعدی

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می​ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی

تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست

که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

خنک آن زخم ، که هر لحظه مرا مرهم از اوست

به‌جهان خرم از آنم، که جهان خرم از اوست 

عاشقم برهمه عالم، که همه عالم از اوست

به غنیمت شمر ای دوست، دم عیسی صبح 

تا دل مرده مگر زنده کنی، کاین دم از اوست

نه فلک راست مسلم، نه ملک را حاصل 

آنچه در سر سویدای بنی‌آدم از اوست

به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیست 

به ارادت ببرم زخم، که درمان هم از اوست

زخم خونینم اگر به نشود، به باشد 

خنک آن زخم، که هر لحظه مرا مرهم از اوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟ 

ساقیا، باده بده شادی آن، کاین غم از اوست

پادشاهی و گدایی، بر ما یکسان است 

چو بر این در، همه را پشت عبادت خم از اوست

سعدیا، گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر 

دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم از اوست

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

شبی یاد دارم که چشمم نخفت 

شنیدم که پروانه با شمع گفت:

که من عاشقم گر بسوزم رواست 

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من 

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در می‌رود 

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی ‌گفت و هر لحظه سیلاب درد 

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ‌ای مدعی! عشق کار تو نیست

که نه صبر داری، نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام 

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق گر پر بسوخت 

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

 

سعدی

نخواهم بی تو یک دم زندگانی

تو را نادیدن ما غم نباشد 

که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی 

ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی 

که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی 

که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد 

که با من بسته ای محکم نباشد

ندانستم که هرگز سازگاری 

پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار 

که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم 

که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی 

که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری 

که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم 

که هرگز مدعی محرم نباشد

قناعت و آزمندی

حضرت عیسی علیه السلام با مردی سیاحت می کرد. پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند ، به دهکده ای رسیدند ، عیسی ( ع) به آن مرد گفت : برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفت وسه گرده نان تهیه کرد و بازگشت ، مقداری صبر کرد تا نماز آن حضرت تمام شود؛ چون کمی به طول انجامید یک گرده را خورد . حضرت عیسی (ع )پرسید : گرده ی سوم چه شد ؟ گفت : همین دو گرده بود . پس از آن مقدار دیگری راه پیمودند و به دسته ای آهو برخوردند که یکی از آهوها مرده بود .حضرت عیسی(ع) خطاب به لاشه ی آهو گفت :‌ با اجازه ی خدا برخیز . آهو حرکتی کرد و زنده شد . آن مرد در شگفت شد و زبان به کلمه سبحان الله جاری کرد .

حضرت عیسی(ع) گفت : تو را سوگند میدهم به حق آن کسی که این نشانه ی قدرت را برای تو آشکار کرد بگو نان سوم چه شد؟ باز جواب داد : دو گرده نان بیشتر نبود .دو مرتبه به راه افتادند ، نزدیک دهکده ی بزرگی رسیدند در آن جا سه خشت طلا افتاده بود رفیق حضرت عیسی(ع) گفت :‌ اینجا ثروت و مال زیادی است ، آن جناب فرمود:‌ آری ! یک خشت از تو، یکی از من و خشت سوم برای کسی که نان سوم را برداشته . مرد حریص گفت : من نان سومی را خوردم ، حضرت عیسی(ع) از او جدا شد و گفت : هر سه خشت طلا مال تو باشد . آن مرد کنار خشت ها نشست و به فکر برداشتن و بردن آنها بود ، سه نفر از آنجا عبور کردند او را با سه خشت طلا دیدند ، او را کشتند و طلاها را برداشتند و چون گرسنه بودند قرارگذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده ی مجاور نانی تهیه کند تا بخورند . شخصی که برای نان آوردن رفت با خود گفت : نان ها را مسموم می کنم تا آنها بمیرند ، دو نفر دیگر نیز هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند . هنگامی که نان را آورد ،آن دونفر او را کشتند و خود به خوردن نان ها مشغول شدند . چیزی نگذشت که آنها نیز مردند . حضرت عیسی (ع) در مراجعت جنازه ی آن چهار نفر بر سر همان سه خشت طلا دید وفرمود : این است رفتار دنیا با دوستدارانش .

 

روده تنگ به یک نان تهی پر گردد                  نعمت روی زمین پر نکند دیده ی تنگ

 

سعدی

این شرط آدمیت نیست

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر کنار بیشه ای خفته. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره بر آورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتم: این چه حالت بود؟ گفت :بلبلان را شنیدم که به نالش در آمده بودند از درخت و کبکان در کوه و غوکان در آب و بهایم در بیشه اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفتم

 

دوش مرغی به صبح می نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخاص را

مگر آواز من رسید به گوش

گفت: باور نداشتم که تو را

بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم: این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح گوی و ما خاموش

سعدی

زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم

نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند

که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب

که نه در بادیه خار مغیلان بودم

زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال

ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم

به تولای تو در آتش محنت چو خلیل

گوییا در چمن لاله و ریحان بودم

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح

همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم

سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم

نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند

یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم

گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری

زر نابم که همان باشم اگر بگدازم

گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی

از من این جرم نیاید که خلاف آغازم

خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم

سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم

من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست

بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم

ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب

که همه شب در چشمست به فکرت بازم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی

درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست

سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست

خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود

مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست

کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر

که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست

آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست

آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم

چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست

من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست

به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری

سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم   

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم  

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم 

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم  

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم  

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم 

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم  

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم 

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم  

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان  

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن  

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

چشم تنگ دنیا دار را یا قناعت پر کند یا خاک گور

در شهری پادشاهی بود و می خواست قبرستان شهر را تبدیل به بنایی کند

چاره ای اندیشید که چه کاری انجام دهد تا استخوانهای مانده در قبرستان،

مردم را نگران و در آنها ایجاد حساسیت نکند.

پس همه اهالی شهر را فرا خواند و به آنها پیغام داد که هر کس به هراندازه ای از استخوانهای قبرستان بیاورد هم وزن آنها طلا دریافت می کند.

خلق الله براه افتادند در قبرستان و همه استخوانها را جمع کردند و هم وزن آنها از پادشاه طلا گرفتند.

انسان ساده دلی که در شهر دیرتر از همه از این موضوع خبر دار شده بود

به قبرستان رفت و تکه استخوان کوچکی پیدا کرد و نزد پادشاه آورد

رو به پادشاه کرد و گفت که هم وزن آن یک سکه اشرفی به او بدهد.

بدین ترتیب استخوان را در یک کفه ترازو و یک اشرفی در کفه دیگر گذاشتند

دیدند که کفه استخوان پایین تر است

بعد از آن ۲ اشرفی ، ۳ اشرفی ، ۱ کیسه اشرفی ، ۲ کیسه اشرفی ، ۳ کیسه اشرفی ….

عجب!!! این استخوان هنوز کفه اش پایین تر از این همه طلاست.

حکیمی که در دربار شاه بود گفت : چاره کار در دست من است حالا کفه ها را خالی کنید.

استخوان را گذاشت روی یک کفه و روی کفه دیگر هم یک اشرفی انداخت

کفه استخوان پایین تر بود

حکیم کمی از خاک گورستان را روی استخوان ریخت

گفتند: حکیم چه کار کردی

تو وزن کفه استخوان را بیشتر کردی ولی کفه ها برابر شدند.

گفت :بلی

گفتند: چرا؟

گفت :این استخوان کاسه چشم آدم حریص بود که جز با خاک گور با چیز دیگری پر نمی شد.

سعدی خلاصه مطلب بالا را در دو بیتی زیر بیان می کند:

 

آن شنیدستی که در اقصای غور بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت: چشم تنگ دنیا دار را یا قناعت پر کند یا خاک گور

چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است

شنیدی که در روزگار قدیم 

شدی سنگ در دست ابدال* سیم

نپنداری این قول معقول نیست

چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است

چو طفل اندرون دارد از حرص پاک 

چه مشتی زرش پیش همت چه خاک

خبر ده به درویش سلطان پرست 

که سلطان ز درویش مسکین ترست

گدا را کند یک درم سیم سیر 

فریدون به ملک عجم نیم سیر

نگهبانی ملک و دولت بلاست 

گدا پادشاه است و نامش گداست

گدایی که بر خاطرش بند نیست 

به از پادشاهی که خرسند نیست

بخسبند خوش روستایی و جفت 

به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت

اگر پادشاه است و گر پینه دوز 

چو خفتند گردد شب هر دو روز

چو سیلاب خواب آمد و مرد برد 

چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کُرد

چو بینی توانگر سر از کبر مست 

برو شکر یزدان کن ای تنگدست

نداری بحمدالله آن دسترس 

که برخیزد از دستت آزار کس

 

 *ابدال = بزرگان ، عارفان

سعدی

کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری

رفتی و همچنان به خیال من اندری

گویی که در برابر چشمم مصوری

فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد

کز هر چه در خیال من آمد نکوتری

مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت

تا ظن برم که روی تو ماه ست یا پری

تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای

گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری

ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست

کز تو به دیگري نتوان برد داوری

با دوست کنج فقر بهشت ست و بوستان

بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری

تا دوست در کنار نباشد به کام دل

از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری

گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست

زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری

چندان که جهد بود دویدیم در طلب

کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری

سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد

باری به یاد دوست زمانی به سر بری

بی​حاصلست یارا اوقات زندگانی/الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد

فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

در روز تیرباران باید که سر نخارد

بیحاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم

وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها

بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل

تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها

ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها

وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فرو شوید دست از همه درمان ها

گر در طلبش رنجی، ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان ها

هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها

هر کو نظری دارد، با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد، پیش همه پیکان ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می گویم و بعد از من گویند به دوران ها

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نیایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر درنتوان زد از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگربربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دوهوایی

اول اردیبهشت ، روز بزرگداشت سعدی گرامی باد

بجان زنده دلان سعدیا که ملک وجود

نیارزد آنکه دلی را زخود بیازاری

 

اول اردیبهشت ، روز بزرگداشت سعدی گرامی باد .

خود محور و حس برتری جویی

تا حالا به این فکر کردید که چقدر ما ایرانی ها دلسوز و فداکاریم و تمام کارهایمان رو برای رضای خدا انجام میدیم .

مثلا وقتی داریم رانندگی میکنیم و در ماشین رو کامل نبسته باشیم و راه بیفتیم ، حتما میدونید چه اتفاقی میوفته و هزاران نفر تو خیابون با بوق و چراغ و دست تکان دادن میخوان به ما حالی کنند که درب ماشینمون بازه و حتی شده که بعضی افراد از سر دلسوزی زیاد جلوی ماشین پیچیده تا اینکه مارو مطلع کنند .

حالا متوجه شدید که ما جماعت ایرانی چقدر به فکر هم هستیم .

الان میخوان یه مثال دیگه بزنم .

بازم دوباره سوار همون ماشین بشید . این دفعه در ماشین رو درست ببندید ولی هنگام رانندگی یه خیابون رو عوضی و یا اینکه از فرعی بیایید تو اصلی و به قول معروف بخواهید راه بگیرید و از اون اصلی که ممکنه کوچه ای باشه بخواین برید تو خیابون . و یا مثال های دیگری که خودتون بهتر از من میدونید .

حتما میتونید این صحنه رو تصور کنید خیلی سخت و نادر نیست .

روم نمیشه بگم چه صحنه ای پیش میاد .

به نظرتون مردم تو این دو مثال و تو این دو صحنه عوض شدند و این سوال مطرح میشه که اون آدمایی که برای باز بودن در ماشین خودشون رو خفه میکردند ، به هنگام گذشت حین رانندگی کجا رفتند ؟

به نظرم :

من ایرانی ( هادی س. ) خود محور و حس برتری جویی دارم و اصلا از سر مهربانی به خلق الله کمک نمیکنم .

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده ی پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشنده

نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش

سعدی

چون نداری طاقت سوزن زدن×××از چنین شیر ژیان پس دم مزن

مردی قزوینی عکس شیری را در شانه جوانی دید بسیار خوشش آمد باو گفت :

چگونه این نقش کرده ای ، گفت در حمام .

مرد هوس کرد و به حمام رفت و به دلاک گفت :

شیری در شانه من منعکس کن

تا شود پشتم قوی در رزم و بزم                                           با چنین شیر ژیان در عزم و جزم

دلاک پس از طرح نقش شیر ژیان سوزن را به پشت او فرو برد ، مرد ناله ای کرد و گفت آه که مرا کشتی مگر از چه عضو شیر شروع کرده ای ، دلاک گفت : ازدم شروع کرده ام ، گفت : دم را بگذار از جای دیگرش شروع کن چه مانعی دارد که شیر دم نداشته باشد .

دلاک دم را رها کرد و از جای دیگر شروع نمود باز قزوینی فریاد زد ، آه آه مُردم دست نگهدار این کدام عضو شیر است ، قدری تامل کن دلاک گفت : این گوش شیر است می خواهم سر شیر را درست کنم ، قزوینی گفت : گوش نمی خواهد از عضو دیگر شروع کن ، دلاک از جای دیگر شروع کرد ، قزوینی با آه و ناله فریاد زد این کجای شیر است ، دلاک جواب داد این شکم شیر است قزوینی خواهش کرد که از این عضو دست بردارد و از جای دیگر شروع کند .

برزمین زد سوزن آندم اوستاد                                              گفت در عالم کسی را این فتاد

شیر بی دم بی سر و اشکم که دید                                     این چنین شیری خدا هم نافرید

چون نداری طاقت سوزن زدن

از چنین شیر ژیان پس دم مزن

سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست

آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

بی‌خانمان که هیچ ندارد بجز خدای

او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست

مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست

چندانکه می‌رود همه ملک خدای اوست

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست

کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند

عارف بلا که راحت او در بلای اوست

عاشق که بر مشاهده دوست دست یافت

در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست

بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست

این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست

هر آدمی که کشته‌ شمشیر عشق شد

گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست

این شعر قشنگ رو از وبلاگ دوستم آقا هادی کپی کردم