یک روز خنده کردم و عمری گریستم

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم

ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت

از سمک تا به سهایش کشش لیلا برد

من به سر چشمه خورشید نه خود بردم راه

ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم

او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

جام صهبا به کجا بود مگر دست که بود

که در این بزم بگردید و دل شیدا برد

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود

که به یک جلوه ز من نام و نشان یک جا برد

خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم

با بر افروخته رویی که قرار از ما برد

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی

خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد

همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت

همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد

 

علامه محمد حسین طباطبایی

کاش من همه بودم

در سمت توام

دلم باران ، دستم باران

دهانم باران ، چشمم باران

روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم ...

ادامه نوشته

با کاروان نیزه

بند اول

می آیم از رهی که خطرها در او گم است                            

از هفت منزلی که سفرها در او گم است

از لا به لای آتش و خون جمع کرده ام                                  

اوراق مقتلی که خبرها در او گم است

دردی کشیده ام که دلم داغدار اوست                                 

داغی چشیده ام که جگرها در او گم است

علیرضا قزوه

ادامه مطلب اینجاست ...

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

باز این چه شورش است؟ که در خلق عالم است

باز این چه شورش است؟ که در خلق عالم است 

باز این چه نوحه وچه عزا وچه ماتم است؟

باز این چه رستخیز عظیم است؟ کز زمین 

بی نفخ صور، خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا؟ کزو 

کار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گویا، طلوع می‌کند از مغرب آفتاب 

کآشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا، بعید نیست 

این رستخیز عام، که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست 

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند 

گویا، عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین 

پروردهٔ کنار رسول خدا، حسین

 

محتشم کاشانی

تو خود دردانه اشک آفرینشی !

حرفهای حضرت زهرا ( س ) با امام حسین ( ع ) در بستر مرگ ...

 

حسین جان ! زود است برای گریستن تو ! تو دیگر گریه نکن ! تو خود دردانه اشک آفرینشی !

عالم برای تو گریه می کند , ماهیان دریا و مرغان آسمان در غم تو می گریند . پیامبران همه پیش از تو در مصیبت تو گریسته اند و شهادت داده اند که روزی همانند روز تو نیست .

بیا , از روی پای من برخیز و سر بر سینه ام بگذار اما گریه نکن .

گریه تو دل فرشتگان خدا را می سوزاند و جگر رسول خدا را آتش می زند .

 

سید مهدی شجاعی

 

جهان ای پسر ملک جاوید نیست

جهان ای پسر ملک جاوید نیست 

ز دنیا وفاداری امید نیست

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام 

سریر سلیمان علیه‌السلام؟

به آخر ندیدی که بر باد رفت؟ 

خنک آن که با دانش و داد رفت

کسی زین میان گوی دولت ربود 

که در بند آسایش خلق بود

بکار آمد آنها که برداشتند 

نه گرد آوریدند و بگذاشتند

 

سعدی

انگار تازه متولد شدم

همین دیشب بود که داشتم با خودم میگفتم : خدمتم تموم شد راحت شدم . دیگه دردسری ندارم و دغدغه هام تموم شد و یه نفس راحت بکشم ، هیچ وقت همچین ذهن آروم و خالی نداشتم ، انگار تازه متولد شدم

خدایا شکرت

خدایا شکرت

و بازم خدایا شکرت

 

پی نوشت :

امروز صبح دردسرم شروع شد خیلی زود و هنوزم ادامه داره ، امیدوارم هرچه سریع تر دردسرم تموم بشه

 

علت دردسر :

برخورد شدید ناحیه چپ سر بالای گوش به جسمی سخت همچون آهن

 

وضعیت فعلی مریض :

درد در ناحیه سر ، سرگیجه ، دیدن تار و سیاه اجسام توسط چشم و درد در ناحیه گردن

تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس

گر چه از وعدهٔ احسان فلک پیر شدیم

نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم

نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی

غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم

گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی

اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم

دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را

شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم

تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس

راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم

صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان

محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم

صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان

که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم

دست زهد فروشان خطاست بوسیدن

منم که شهرۀ شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده ام ببدی دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست

بدست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

بمی پرستی از آن نقش خودم زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

برحمت سر زلف تو واثقم ورنه

کشش چو نبود از آنسو چه سود کوشیدن

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس

که وعظ بی عملان واجبست نشنیدن

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن

مبوس جز لب ساقیّ و جام می حافظ

که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن