گربه عابد
زاغ گفت : کبک انجیری با من همسایگی داشت. او را غیبی افتاد، گمان بردم که هلاک شد. خرگوشی بیامد و در مسکن او قرار گرفت. یکچند بگذشت، کبک انجیر باز رسید. چون خرگوش را در خانه خویش دید رنجور شد و گفت : جای بپرداز که از آن من است. خرگوش جواب داد : اگر حقی داری ثابت کن! کبک انجیر گفت : در این نزدیکی بر لب آب گربه ای است متعبد، روز روزه دارد و شب نماز کند، قاضی از او عادل تر نخواهیم یافت. نزدیک او رویم تا کار ما را فصل کند. هر دو بدان راضی گشتند. چندان که گربه چشم بر ایشان افکند بر دو پای بایستاد و روی به محراب آورد. خرگوش و کبک انجیر توقف کردند تا گربه از نماز فارغ شد و گفت : صورت حال باز گویید. چون بشنود گفت : پیری در من اثر کرده است، نزدیک تر آیید و سخن بلندتر گویید! پیش رفتند و ذکر دعوی تازه گردانیدند. گربه به اندرزگویی پرداخت تا زمینه الفت فراهم شد، و آن دو – آمن و فارغ – پیش تر رفتند. آنگاه بیک حمله هر دو را بگرفت و بکشت.
ای کبک خوش خرام کجا می روی بایست غره مشو که گربه عابد نماز کرد
به نام خداوندی که هر چه داريم همه از اوست